oOoOoOoOoOoO شونزده داستان ترسناک چند خطی یک _ احساس کردم مادرم منو از آشپزخونه که طبقه پایین هست،صدا زد.درِ اتاقمو باز کردم که همون موقع در اتاق بغلی هم باز شدو مادرم بیرون اومدوبهم گفت:عزیزم منو صدا کردی؟ ^^^^^*^^^^^ دو _ یه گربه خریده بودم که فقط بهم نگاه میکرد.امروز فهمیدم تمام مدت به پشت سرم ذل میزد ^^^^^*^^^^^ سه _ ساعت ۱۲:۰۷شب یه زن با خنجر سینمو شکافت...یهو از خواب بیدار شدم...چشمم به ساعت افتاد...ساعت۱۲:۰۶شب بود...همون موقع در کمد دیواریم آهسته باز شد ^^^^^*^^^^^ چهار _ یه مسئله ریاضی بدجور اعصابمو به هم ریخت.رفتم پیش بابام تاشاید اون بتونه حلش کنه.در اتاقشو زدم.گفت:بیاتو...رفتم داخل و درو پشت سرم بستم...دستم رو دستگیره در بود که یادم افتاد بابام ۶روزه رفته ماموریت و هنوز نیومده ^^^^^*^^^^^ پنج _ با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم،اول فکر کردم صدا از پنجره میاد،تا اینکه صدا رو از آیینه شنیدم ^^^^^*^^^^^ شیش _ زنم که کنارم روی تخت خابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس میکشم؟من سنگین نفس نمیکشیدم ^^^^^*^^^^^ هفت _ با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی میخونه،روی تخت جابه جا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود هشت _ هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت ۱شب باشه و خونه تنها باشی ^^^^^*^^^^^ نه _ بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت:بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه منم واسه اینکه آرومش کنم زیرتخت رو نگاه کردم.زیر تخت بچمو دیدم که بهم گفت:بابایی یکی رو تخت منه ^^^^^*^^^^^ ده _ یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود.من تنها زندگی میکنم ^^^^^*^^^^^ یازده _ چراغ اتاقش روشنه اما من الان از سر خاکش برگشتم ^^^^^*^^^^^ دوازده _ در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاضرم قسم بخورم بیشتر از درهایی که باز کردم،بستم ^^^^^*^^^^^ سیزده _ خوابیده بودم...ناگهان حرارت دستی رو به دور گردنم احساس کردم....به اطراف نگاه کردم؛کسی در آن نزدیکی نبود ^^^^^*^^^^^ چهارده _ اه اذیت نکن رضا،غلغلکم میاد،اینو به برادرم گفتم که نصفه شبی داشت پامو غلغلک میداد،وقتی دیم دست برادرم نیست پاشدم که بزنمش،ولی هیچکس تو اتاق نبود ^^^^^*^^^^^ پونزده _ آخرین انسان روی زمین تنها در اتاقش نشسته بودکه ناگهان در زدند؟ ^^^^^*^^^^^ شونزده _ جالب اینجاست این داستانا بعضیاشون " حقیقت " دارند
^^^^^*^^^^^ میخوام توی صفحه ی صفرِ اولین کتابم جواب این سوالت رو بدم که داستان هایی که مینویسم تخیل منه یا واقعیت؟ اصلن مگه کسی میتونه مرز بین تخیل و واقعیت رو مشخص کنه؟ واسه من که هیچوقت گذرنامه ی این مرز صادر نشد چهار سالم بود که مادرم فهمید توی خلوتم با خودم حرف میزنم. نه! با خودم حرف نمیزدم، من همیشه یه سری آدم، پر از دغدغه توی ذهنم زندگی میکردن کم کم نگرانی مادرم زیاد شدو منو برد پیش روانپزشک و برام طول درمان تعیین کردن همه فکر کردن خوب شدم اما من فقط سکوت کردم و دنیام رو از بقیه مخفی نگه داشتم با یه سکوتِ سخت بزرگ شدم تا اینکه یه روز توی هجده سالگی یه دخترِ لاغرِ سبزه ی قدبلند با چشمای روشن و کشیده و مژه های بلند و صورتِ استخونی و موهای به هم ریخته ی فر خورده وارد دنیایِ ذهنم شد این با بقیه فرق داشت و نمیتونستم دوریش رو تحمل کنم، ساعت ها مخفیانه تلفنی باهاش حرف میزدم اما کسی پشت خط نبود پاییز اونسال بخاطر شغل پدرم مجبور شدیم خونمون رو عوض کنیم یه روز وقتی توی بالکنِ خونه ی جدید نشسته بودم به سیگار، دیدم یه دخترِ یکدست مشکی پوش ایستاده جلوی پنجره ی خونه ی روبه رویی و به طرز راز آلودی چوب آرشه رو میکشه روی ویولن، صدای موسیقی ای که داشت مینواخت تنم رو لرزوند، خوب نگاش کردم، اون خودش بود، دختری که ماه ها داشت توی ذهن من زندگی میکرد و من توی خلوتم، پنهانی، بدون اینکه کسی بفهمه دستاشو میگرفتم و قدم میزدیم و توی تاریکی کوچه میبوسیدمش مرز بین خیال و واقعیت شکسته شد، اون خودش بود... رُخشید هر شب با پدرش میومد خونه ی مادربزرگش که همسایه روبه رویی ما بود و بعد از دادن قرصاش براش ویولن میزدو مادربزرگش آروم میشد و منی که ازبالکن یواشکی نگاش میکردم بی تاب هر شب سرکوچه منتظر بودم که موقع رفتن بتونم از نزدیک ببینمش تموم پاییز کارم این بود تا اینکه فهمیدم وقتی رد میشه برمیگرده و نگام میکنه، رخشید داشت منو نگاه میکرد، نه توی خیال، توی واقعیت اماهیچوقت بهش چیزی نگفتم من عادت کرده بودم توی خیالم زندگی کنم و حالا رخشید یه خیالِ واقعی بود... یه خیالِ شیرین و سرد، شبیه روزهای بارونیِ پاییز مادر بزرگش یه نیمه شب زمستونی تموم کرد و بعد از مرگش دیگه خبری از رخشید نشد، هیچ آدرسی ام ازش نداشتم رخشید برای همیشه رفت و رازش رو توی خیال من جا گذاشت دیگه طاقت حمل این راز رو توی خیالم نداشتم و بالاخره یه روزِ برفی سکوتی که از چهارسالگی بامن بزرگ شده بود رو شکستم و نشستم به نوشتن قصه ی رخشید و راز رخشید برملا شد ^^^^^*^^^^^ راز رخشید برملا شد علی سلطانی
^^^^^*^^^^^ مرد خیاط ، لباسی قدیمی را در مغازه اش آویزان کرده بود می گفت بیست و پنج سال پیش برای خانمی دوختم لباس را گذاشته بود جلوی همه ی لباس ها تر و تمیز می گفت هنوز نیامده تا ببردش مکث می کرد و می گفت زیبا بود ^^^^^*^^^^^ اردوان مفیدی
-----------------**-- پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش افتادند دنبال تعبیر کنندگان خواب فرستاد اولی گفت: تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند دومی گفت: تعبیرش این است که عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانی تر خواهد بود پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد هر دو یک مطلب یکسان را بیان کردند اما با دو جمله بندی متفاوت -----------------**--
جک و دوستش باب تصمیم می گیرند برای تعطیلات به اسکی برند. با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند و به سوی پیست اسکی راه می افتند پس از دو سه ساعت رانندگی ، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند هنگامی که نزدیکتر می شوند می بینند که آن خانه در واقع کاخیست بسیار بزرگ و زیبا که درون کشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است زنی بسیار زیبا در را باز می کند. مردان که محو زیبایی زن صاحبخانه شده بودند، توضیح می دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور که می بینید من در این کاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله این است که من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراکنی را آغاز می کنند جک پاسخ داد: نگران نباشید، برای این که چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در اصطبل بخوابیم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار کردن شما راه خود را به طرف پیست اسکی ادامه خواهیم داد زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به اصطبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه می افتند . حدود نه ماه بعد جک نامه ای از یک دادگاه دریافت می کند در آغاز نمی تواند نام و نشانیهایی که در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سر انجام پس از کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که یک شب توفانی به آنها پناه داده بود. پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی که در راه پیست اسکی گرفتار توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟ باب پاسخ داد: بله جک گفت: یادته که ما در اصطبل و در میان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟ باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه جک پرسید: آیا ممکنه شما نیمه شب تصادفی به درون کاخ رفته باشید و تصادفی سری به آن زن زده باشید؟ باب سر به زیر انداخت و گفت: من ... بله...من جک که حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفی کرده ای؟؟ تا من .. بهترین دوستت را .. جک دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد باب که از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت جک... من می تونم توضیح بدم.. ما کله مون گرم بود و من فقط می خواستم .. فقط... همینجوری خودم رو با اسم تو معرفی کردم , حالا چی شده مگه؟ جک احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت اون زن طفلک به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید ؛ خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ، دست همسرش را گرفت و گفت عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک ؛ عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام ، مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق ، دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید زن , با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ؛ ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ، ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید دوری از ببر, برایش بسیار دشوار بود.روزهای آخر قبل از مسافرت ، مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری ؛ با ببرش وداع کرد بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید وقتی زن ، بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم ، عشق من من بر گشتم این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود چقدر دوریت سخت بود ، اما حالا من برگشتم ؛ و در حین ابراز این جملات مهر آمیز , به سرعت در قفس را گشود آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید ناگهان , صدای فریادهای نگهبان قفس , فضا را پر کرد نه , بیا بیرون , بیا بیرون این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی ، بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد این یک ببر وحشی گرسنه است ؛ اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی , میان آغوش پر محبت زن ، مثل یک بچه گربه , رام و آرام بود اگرچه , ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود ، نمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود برای هدیه کردن محبت , یک دل ساده و صمیمی کافی است تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند ؛ محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی ، چشم گیر است محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش ؛ کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر شیرین و ارزشمند گردد در کورترین گره ها ، تاریک ترین نقطه ها ، مسدود ترین راه ها ، عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است معجزه ی عشق را امتحان کن ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. دررستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم در انتهای لیست نوشته شده بود غذای رژیمی می خورید؟ ... نه نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﮑﺎﻥ ﻣﻌﯿﻦ ﺯﯾﺮ ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ . ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﻪ ﻗﻄﻌﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺗﺶ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﭼﺎﯼ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺁﺗﺸﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﯽﺍﻓﺮﻭﺧﺖ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﺎﺩﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﺗﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ ﺳﺮﺩ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﯿﻞ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ. ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻥ ﺟﺎﯼ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺳﺖﮔﯿﺮﺵ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﺳﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺭﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮓ ﺁﮔﺎﻩ ﺷﻮﺩ. ﺗﯿﺸﻪﺍﯼ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﮐﺮﺩ. ﺁﻩ ﺍﺯ ﻧﻬﺎﺩﺵ ﺑﺮﺁﻣﺪ. ﻣﯿﺎﻥ ﺳﻨﮓ ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺭﯾﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮐﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ، ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺮﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﯽ ﻭ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺍﻭ ﻫﺴﺘﯽ ﭘﺲ ﺑﺒﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺳﻨﮓ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻧﺸﮑﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺒﯿﻨﻢ ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم